برگ های سپید دفتر من آخرین مطالب نويسندگان چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, :: 1:30 :: نويسنده : فهیمه
من گفتم:« سه تا.» مامان بزرگ گفت:« اولی اسمش شنگول بود، دومی منگول، سومی چنگول.» من گفتم:« سومی اسمش حبهُ انگور بود.» مامان بزرگ گفت:« یک روز شغال آمد هر سه تا بچه را خورد.» من گفتم:« شغال نه مامان بزرگ! گرگ.» مامان بزرگ گفت:« اگر بهتر از من بلدی، تو تعریف کن!» من گفتم:« یکی بود، یکی نبود. یک بزی بود سه تا بچه داشت. شنگول و منگول و حبهُ انگور. روزی از روزها بزه به بچه هایش گفت:" من می روم برای شما علف بیاورم اگه گرگه آمد در زد و گفت:« من مادر شما هستم» در را به رویش باز نکنید."» مامان بزرگ گفتگ:« هوم م م ...!» من گفتم:« مامان بزرگ! خوابت برد؟» مامان بزرگ نفس بلندی کشید و جواب نداد. مامان بزرگ همیشه زود خوابش می برد. بی جهت نیست که قصهُ بز زنگوله پا را از مامانش یاد نگرفته است! نظرات شما عزیزان: پيوندها
|
|||
![]() |